داستان عشق عجیب فصل10

درباره من
به وبلاگ من خوش آمدید داستان اول←عشق عجیب. لطفا نظراتونو درمورد داستانام بگین. هر انتقادی هم داشتین بگین
برچسب ها
نويسنده :خانومـِ نویسندهـ
تاريخ: جمعه 15 آبان 1394برچسب:عشق عجیب, ساعت: 21:57

من_بگو میشنوم

کاوه_راستش(با من  من )راستش من پلیسم!

زدم زیر خنده_شوخی خوبی بود

کاوه_شوخی نیست راست میگم باور کن من کاوه فرجی نیستم.من مهیار راد هستم.الانم فقط ب خاطر اینکه جونت در خطره گفتم

من_خب الان من چیکار کنم؟؟؟؟

کاوه(مهیار)_اگه احساس خطر کردی بهم بگو اوکی؟

من_باشه جناب مهیارخان

مهیار_هی هی یادت باشه منو کاوه صدا کن لو نریم برای این ماموریت7ماهه دارم زحمت میکشم

من_باشه ببخشید رفتی بیرون میگی لیلا برام صبونه بیاره؟؟؟؟

مهیار_باشه میگم راستی یه چیز دیگه

من_باز چیه؟

مهیار_ساتیار رو انقدر اذیت نکن اون عاشقته تا 1ماه دیگه دستگیر میشن همشون(اعتماد ب سقف)تا اون موقع قضیه ازدواجو ماس مالی کن الانم منو فرستاده برا صحبت با تو ولی رامش نشو الان تورو دوس داره مهربونی میکنه وگرنه تو هنو اون روی دیگشو ندیدی

من_اوفففففف باشه 

مهیار_خدافظ .و رفت چن لحظه بعد لیلا اومد صبحونه اورد برام و پشتش ساتور اومد

ساتور_مرسی لیلا میتونی بری

لیلا رفت و منو با این ساتور تنها گذاشت.ازبس گرسنم بود تند تند میخوردم غذارو

ساتور_یواش تر بخور

من با دهن پر_دوس دارم به توچه

ساتور_ب من خیلی چه ناسلامتی قراره زنم بشی

من داشتم ابمیوه میخوردم که پرید تو گلوم ب سرفه افتادم ساتو میخاس بیاد بزنه پشتم اشاره کردم بشینه

بعد از این که حالم جا اومد گفتم_کی گفته من قراره زنت بشم؟؟؟

ساتور_من گفتم

من_اوهوع اقارو مث این که خیلی خودتو بالاگرفتی 

ساتور_مث این ک فراموش کردی من سردسته همه کله گنده ها و قاچاق فروشام

من_هرکی هستی برا من مورچه ای 

با عصبانیت اومد سمتم دستمو ک باند پیچی شده بود گرفت فشار داد زدم_ایییییییی دستمو ول کن روانی مگه کوری

ساتور_صداتو ببُر و یه سیلی

من_م..کاوه میگفت عاشقمی ولی نگفت دیوونه ای 

دستمو ول کرد_هه

من_بیشور 

ساتور_خودتی

من_برو بیرون

ساتور_دلم نمیخاد

من_غلط....

در باز شد مهیار اومد تو

مهیار_ساتیار چه خبره؟

ساتور_هیچی.ورفت.مهیار نشست رو صندلی میز کامپیوتر

مهیار_چی شد؟؟؟؟

من_هیچی فقط اون روی دیگشو نشونم داد پسره ی ...آخ دستم

مهیار_حالا که اون روی دیگشو دیدی بهتره ازین کارا نکنی

من_باشه بیا کمک کن باند پیچیشو عوض کنم

مهی_باشه


روزها میومدن و میرفتن اتفاق خاصی نمیوفتاد به جز لرزیدن دل من!

با هر بار دیدن مهیار دستو پامو گم میکردم با مهربونیاش اب میشدم میرفتم زمین 

یه روز تو اتاق پشت کامپیوتر نشسته بودم اهنگ el perdon گوش میکردم صداشم برده بودم بالـــــــــــــــــــــا و همخونی میکردم

یه دفه یه نفر گفت_چقدم رفتی تو حس 

ترسیدم سرمو برگردوندم دیدم مهیاره دستو پامو گم کردم.صدا اهنگو کم کردم

من_اع ببخشید

مهیار_خدا ببخشه باید درمورد ی چیزمهمی باهات صحبت کنم

من_بگو

مهیار_ماموریت امشبه حواست باشه در حین ماموریت از پیشم جم نخوری

من_آخجون ینی میتونم خونوادمو ببینم.بعد متوجه حرفی ک زدم شدم با ناراحتی گفتم_ولی اونا که خانوادم نیسن

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوع: ,
برچسب‌ها:
دوستان
ابزارک هاي وبلاگ
قالب وبلاگ

 RSS 

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





دانلود آهنگ جديد

آمار وبلاگ:
 

بازدید امروز : 30
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 33
بازدید ماه : 94
بازدید کل : 16954
تعداد مطالب : 23
تعداد نظرات : 50
تعداد آنلاین : 1

Free Lines - Link
 Select

کد زیبایی برای وبلاگ

کد و سفارش های رایگان


دانلود آهنگ جدید